از شمارۀ

داستان یک شجاعت

زیست‌نگاریiconزیست‌نگاریicon

عاشقانه‌ای برای نفرت!

نویسنده: الهام یوسفی

زمان مطالعه:4 دقیقه

عاشقانه‌ای برای نفرت!

عاشقانه‌ای برای نفرت!

از نفرت صحبت‌کردن الحق کار دشواری‌ست. دشوار بودنش هم اساساً به چیزی جز روان  بشر مربوط نیست. فروید اگر بود البته تقصیرِ بیشتر را می‌انداخت گردنِ تمدن. فهمش سخت نیست. راه دوری نرویم؛ من دفتر خاطراتی دارم از اوان کودکی، لبریز از جملاتی حاکی از تنفر! احتمالاً چون گمان باطلی داشتم که هیچ‌گاه کسی آن را نمی‌خواند، به‌قول  خارجی‌ها کاملاً آنستلی، سیر تا پیاز زندگی‌ام را می‌نوشتم. فکر‌ کنید یک کودک ۹، ۱۰ ساله که رابطه با نوشتن را تازه آغاز کرده و وسعت کلمات توی‌ مشت‌اش جا می‌شود بخواهد روزانه‌نگاری کند! چه چیزی جز دو سویه‌ی عشق و تنفر در نوشته‌اش پیدا می‌شود؟ انسان در خالص‌ترین شکل خود در دفتر خاطره‌ی کودکی من خودش را به نمایش می‌گذاشت؛ بی‌ترس، بی‌سرکوب و‌ بی‌تمدن (در آن شکل سرکوبگرش). چه کسی را واقعاً دوست داشتم؟ از چه کسی حقیقتاً متنفر بودم؟ کوچک که هستیم این‌ها در معادلات ساده‌ای جا خوش می‌کنند. می‌توانید دفتر خاطره‌ی من را بگیرید و در دو ستون یک جدول ساده، خوب‌ها و بدها را ردیف کنید. معشوق‌ها و منفورها. اما خیال‌تان باطل است. خود من در صفحه‌ی ۲۳ دفتر خاطراتم عاشق کسی هستم که در صفحه‌ی ۳۴ شدیداً از او متنفرم، به دلایل کاملاً پیش‌پاافتاده و شفافی شبیه این‌که عیدی کمی داده یا زیاده‌ازحد خانه‌ی ما مانده و... . منفورترین آدمِ روز ۲۳ فرودین ۱۳۷۶،  در ۴ خرداد ۱۳۷۹ دوست‌داشتی‌ترین آدم زندگی من است، چرا؟ چون روزی که مامان مشغول سرزنش من بوده یک کلام رو به مامان گفته: «سخت نگیر زهرا خانم!» عجیب است؟! نه نیست، انگار درستش همین است، البته وقتی دختر بچه‌‌ی ده‌ساله‌ای. بعدتر قصه‌ی عشق و نفرت می‌رود زیر پتوی تمدن.

 

من سال ۱۳۸۸ دیگر‌ دفتر خاطرات نداشتم. یک دانشجوی بیست‌وچندساله بودم که سر پر سودایش به سنگ واقعیت زمانه خورده بود. حالا دیگر آن‌قدر به جهان اعتماد نداشت تا مثل ده‌سالگی‌اش هر آنچه را که عشق و نفرت است به کلمه درآورد و بنویسد. پس بی‌آن‌که بداند خرده‌نفرت‌ها را روی هم انباشت، نفرتی از پی نفرتی. ماحصل سال‌ها زیستن در دایره‌ی زیبا، شکوهمند و پر از ادب و نزاکت تمدن همین انباشت نفرت بود.

 

عشق؟ بله گه‌گداری لابه‌لای آن خرده‌تیغ‌های نفرت تکه‌حریری از عشق هم بود اما نه چنان که تیزی و زهر آن تیغ‌ها را بزداید.

 

پایان دوره‌ی کارشناسی بود که درِ اتاقِ مدیرگروه را باز کردم و ‌رفتم داخل. برای بار صدم احضار شده بودم تا بابت پاره‌ای از مسائل توضیح دهم. توضیح که نه، معذرت بخواهم. مدیرگروه به این استنتاق‌های زودبه‌زود هم راضی نبود. پایم به کمیته‌ی انتظامی هم باز شده بود و به من گفته بودند آب از کجا گل است. اصلاً مهم نبود که چه اتفاقی افتاده. می‌خواهم بگویم مسئله‌ی بعدی از هر آنچه روی داد مهم‌تر بود. من پس از سال‌ها دوری از دفتر خاطرات، آن روز ظهر، دقایقی از ساعت دو گذشته، در لحظه‌ی خروج از اتاق، پس از تجربه‌ی پرفشار آن گفت‌وگوی عقیم، لحظه‌ای برگشتم -درست مثل فیلم‌ها- زُل زدم توی چشم‌های مدیرگروه و گفتم: «آقای دکتر! من سال‌هاست این‌قدر از کسی متنفر نبوده‌ام که از شما متنفر هستم.»

 

و رفتم... .

 

رفتم برای تعلیق از تحصیل، سبک‌تر از همیشه پس از آن جمله. آن جمله‌ی شکوهمند: من از شما متنفرم.

 

 

دراز کشیده‌ام روی مبل. به کتاب‌خانه‌ام نگاه می‌کنم و رد نفرت را در شاهکارهای ادبیات جهان دنبال می‌کنم. ما چقدر به نفرت مدیونیم؟ اگر نفرت نبود، جنایت و مکافات خلق می‌شد؟ هیچ وقت ما دیمیتری برادران کارامازوف را درک می‌کردیم اگر‌ تنفری شبیه او را تجربه نکرده بودیم؟

 

تنفر هم مثل عشق و خشم سرچشمه‌ای ناتمام برای خلق است. ادبیات به تنفر وام‌دار است؛ تنفر از شر، تنفر از جنگ، تنفر از بی‌عدالتی. در «گفت‌وگو در کاتدرال» ماریو بارگاس یوسا، از همان جمله‌ی اولش، راوی تنفر‌ است: «از درگاه لاکرونیا سانتیاگو بی‌هیچ عشق به خیابان تانکا می‌نگرد...» بی ‌هیچ عشق و پر از نفرت به جهانی که آدم‌ها ساخته‌اند. چرا راه دور برویم؟ ادبیات وطنی هم پر است از نفرت؛ نفرت از استبداد، نفرت از نابرابری، نفرت از تحجر خشک و خشن. ما حتی وقتی عاشقانه می‌نویسیم مشغول انزجاریم؛ انزجار از آنچه هست و ساختن جهانی که نداریمش. شاید آن جهانِ ساخته شده با کلمات، آن جهان دروغین، زهر این جهان واقعی پر از انزجار را بزداید.

الهام یوسفی
الهام یوسفی

برای خواندن مقالات بیش‌تر از این نویسنده ضربه بزنید.

instagram logotelegram logoemail logo

رونوشت پیوند

نظرات

عدد مقابل را در کادر وارد کنید

نظری ثبت نشده است.